گذشت

نوامبر 10, 2009

وقتی به موبایلم زنگ زد باورم نمی شد که این وقت روز و این ساعت

صدایش گرفته و لرزان بود

بغض گلوش رو گرفته بود و از طرفی هم صدای آن کوچولو که توی بغلش نق نق می کرد امانش رو بریده بود

بعد از احوالپرسیهای مفصلی که همیشه داشته و داره رفت سراغ اصل قضیه

گفت دامادش زنگ زده و گفته که پدر خانمش (!) بعد از عمل زیاد وضع جسمانی خوبی نداره

یه جورایی خبر داده که آماده برای خبر فوت باشین

مبهوت در چرخ روزگار بودم

چرخی که گاهی می گن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره

این شوهرش بود که دادخواست طلاق داده بود و مدعی شده بود می خوام زن بگیرم

به این می گفت زن ها منتظر من هستن و بعد از تحمل کلی سختی در طی 20 سال با وجود داشتن داماد راضی به این موضوع شد و فقط گفت

پس حقوق قانونی من رو بده که الان اگر جدا بشم لااقل چیزی داشته باشم تا جایی رو اجاره کنم

خانه دار بود

مرد با کلک و حقه بازی از نصف بیشترش فرار کرد و از هزینه های دختر دبیرستانی هم هرازگاهی شانه خالی می کرد 

بعد از چند سال بلاخره تمام شد.

الان حدود 2 الی 3 ساله که با دخترش که مهر امسال دانشگاه قبول شد در نزدیکی ما شرافتمندانه زندگی می کنند ، هر از گاهی هم  پدر بچه ها یه نیشی می زد و باعث آزار روحی می شد – ولی نفس کشیدن

آن هفته ای دختر بزرگه خبر آورد که بابا کمی مریض شده و یه عمل کوچیک داره؛ دکترش می خواد ببینتت

با هزار دلهره و نگرانی رفت حتی آخرهای شب برای من مسیج زد بعد از کلی صحبت، برای طرف التماس دعا داشت

دکتر گفته بود که 3 ساله سرطان گرفته، الان هم اوضاع خوبی نداره

وقتی فهمیده بود که سرطان داره دلش براش سوخته بود و شاید هم یه جورایی بخشیده بودتش

حتی راضی شده بود که دوباره باهاش زندگی کنه

امروز هم زنگ زد و گفت عمل 10 ساعت طول کشیده

طبق گفته دامادش سرطان همه بدنش رو گرفته، شاید هم روزهای آخرشه

ظاهراً حدود 50 میلیون این 3 ساله خرجش شده بوده

برای عمل دیروزش فقط هزینه 2 دکتر جراح 12 میلیون بوده و هزینه بیمارستانش هم جدا که دقیق نمی دونم (ظاهرا بالای شبی 350 هزار تومن)

… همه در بهتیم

این که می خواست ازدواج کنه

این که هزاران هزار نقشه داشت

و حالا این دوست داشت به خاطر مردی که

وقتی بهش در مورد ارتباطش با یه زن دیگه اعتراض می کرد آنچنانش توی گوشش خوابونده بود که گوشش از آن به بعد آسیب دید

وقتی قالیچه ابریشمی هدیه پدر این دوستم رو از زیر پایش کشید و خواست ببره دوست من خواست جلویش رو بگیره دستش را آنچنان گاز گرفت که دندان خودش شکست و دست این هم …

وقتی از شدت ناراحتی های عصبی و کارهای خانه دوست من کمر درد گرفته بود و کارش به فیزیوتراپی و دکتر و … کشیده بود شوهرش راه می رفت مسخره اش می کرد و می گفت بلنگ و بمیر

وقتی که برادر این دوست ما توی جنگ دچار موج گرفتگی شده و بیمار بود مضحکه این شده بود و راه می رفت و میگفته شماها همه تون دیونه اید و ….

و هزاران هزاران زخم زبان و کتک کاری های دیگه

ولی با همه جنگها در تمام این سالها شاید بچه ها دعواها رو می دیدن ولی این دوست سعی می کرد که احساسات خودش رو به بچه ها القاء نکنه و می گفت نباید من موجب دوری آنها از پدرشون بشم

به همین خاطر بچه ها (بخصوص دختر بزرگه) مثل پروانه دور پدرش می چرخید

و حالا این دوست داشت به خاطر مردی که زمانی شوهرش بوده و باهاش این رفتارها رو داشته  گریه می کرد

می گفت خدایا کمکش کن

خدایا عذاب نکشه

خدایا من خیلی وقته بخشیدمش

خدایا یه وقت نکنه اگر من لحظه ای دلم گرفته باشه این بلاها از دعای آن لحظه من بوده باشه  …

یه جورایی باورش برام سخت بود

به این چی می گن

عشق ؟

نوع دوستی ؟

در نظر گرفتن خدا ؟

دنیای بی ارزش ؟

نمی دونم اسمش چی می شه هرچی که خیلی سخته … ضمن اینکه این دوست هم دهه چهلی 😉

با همه  این توضیحات من هم در ناراحتی دوست شریکم

برای دختراش هم ناراحتم ، به هرحال پدر بوده، درسته که هرکاری کرده کلی منت و دعوا پشت سرش بوده ولی آنها هم الان شرایط روحی خوبی ندارن

بعدازظهر که داشتم می آمدم خانه توی راه بهشون فکر می کردم

اول اینکه خوب شد دختر بزرگه بچه اش رو تابستون به دنیا آورده بود

خوب شد که دختر کوچکه دانشگاهش رو قبول شد وگرنه دیگه روحیه ای برای درس خوندن نداشت

آن از آن زندگی که آخرش منجر به طلاق شد و حالا هم مرگ پدر

تابستون دختر کوچکه با پدرش یک هفته رفته بود شمال

این دوست درواقع دوست مامان منه و آنها سالیان ساله که با هم دوست بودن، هیچ موقع من اجازه دخالت به ریز این ماجراها رو نمی دادم و از مامانم هم نمی پرسیدم مگر اینکه گوشه کناری شاید هم خودش می گفت ولی شرایط خاصی پیش آمد و من هم شدم دوستش، گاهی نزدیکتر از مامانم بهش  

543012aef698263555b4e5b0d505a933aff_h

2 Responses to “گذشت”

  1. Sahel Says:

    نمیدونم چرا .
    اما من اسمش رو میذارم «عشق » یه عشق واقعی که با خیلی چیزها و پستی بلندی های روزگار از بین نمیره . حتی اگه طرف مقابل عشقش رو ، بودنش رو و خیلی چیزهای دیگه رو ازت دریغ کنه !
    شاید نوع دوستی باشه یا گذشت یا خیلی چیزهای دیگه .
    ممطئنا اونها هم بی تاثیر نیست ولی
    حداقل بخش عظیمی از اون عشقه ! یه عشق ناب .
    .
    .
    نمیدونم الان باید چی بگم یا چه دعایی بکنم ، فقط میگم امیدوارم برایش بهترین ها رقم بخورد .

  2. .:HoDa:. Says:

    امروز برام روز داستان های تلخ بوده…. 😐

برای .:HoDa:. پاسخی بگذارید لغو پاسخ